Sunday, August 8, 2010

دلم می خواست دلم می خواست دلم می خواست که با تمام وجود دلش مرا می خواست!

Sunday, July 11, 2010

همزمان با هم رسیده بودیم به ایستگاه هردو خیلی خسته به نظر می رسیدیم اما چون به این مسیر لعنتی عادت کرده بودیم ظاهر رو خوب حفظ کردیم.
من همراهم غذا بود تو هم یه چای کیسه ای داشتی چه خوب کردی که به من هم دادی چقدر چسبید وقتی گفتی بذار بیشتر بمونه تو لیوان
تو، داد میزنه که چای پر رنگ دوست داری
.
چه خوش می گذشت
خوشحال بودم که شب رو باید اونجا می گذروندیم از این ور گفتی از اون ور گفتی از جاها یی که رفته بودی
بهت گفتم که دوست ندارم تنها سفر کنم تو هم که خوش سفری بیا باهم بریم
پات شل شده بوداما نفهمیدم چرا اینقدر شک داری
موقع رفتن شد ساکت رو بستی
دم در وایسادی خیلی خسته تربه نظر می اومدی انگار سالها پیر شده بودی یه نیم نگاه به مسیر من و یه نگاه ممتد به مسیر خودت

Saturday, January 16, 2010

زندگی

دوباره حالم ریخته به هم
به هیچ عنوان دلم نمی خواد برگردم به حال قدیمم
وقتی خودم رو از بیرون می بینم دلم برای خودم خیلی می سوزه این دست و پا زدن بی نتیجه و فقط هر روز بیشتر و بیشتر غرق شدن
کاشکی من از زندگی شاد بودن رو یاد گرفته بودم به جای اندوه تا این شادمانی عاریتی انقدر زود زود از زندگی من فرار نکنه
از گفتن دوباره این جمله حالم داره بهم می خوره اما دلم گرفته و از شدت گرفتگی ترسیده خیلی هم ترسیده و فکر می کنم که دیگه هیچ حرکتی نمی تونه حالمو عوض کنه و من محکومم به این اندوه

Sunday, June 7, 2009

دوباره بی اختیار دستمو بردم جلو، پیرهن قرمز رو برداشتم به سرعت رفتم به سمت صندوق، فروشند ه با شک نگاهم کرد و با نیم نگاهی به تابلو بالای سرش اشاره کرد "بعد از فروش پس گرفته نمی شود" با بی اعتنایی پول و دادم و اومدم بیرون
تا رسیدم خونه پیرهن رو پوشیدم جلوی آینه ایستادم اما ایندفعه هم فایده ای نداشت
خیلی وقت بود که رنگ زندگی رو از لباسها عاریت می گرفتم اما این روزها این رنگهای عاریتی هم رنگی نمی ده

Saturday, May 30, 2009

من با تو درد مي كشم

من با تو درد مي كشم


این روزها بیماری عجیبی پیدا کردم آدم ها را بر حسب خاطراتی که ازشون دارم می سنجم و اما وقتی به تو می رسم مکث می کنم

خاطراتم رو مرور می کنم از روزی که بعد از سالها صدات توی گوشی تلفن پیچید تا روزی که زخمی ام کرده بودی و من مثل یه ماده گرگ زخمی زوزه می کشیدم یا د دلجویی کودکانه ات افتادم یاد لحظه ای که به آخر خط رسیده بودی روزهای متمادی بی ایمانی و مکالمات فاصله دارمون تو لحظه هایی که نزدیک بودیم

من با تو می خندم

با تو گریه می کنم

و بیشتر از همه

من با تو درد مي كشم

Tuesday, May 19, 2009

سالها رفت و هنوز دل دیوانه من رنجه از درد تو را خواستن است این وفاداری نیست این زجان کاستن است

Saturday, May 16, 2009

قصه از کجا شروع شد؟

والا خدمتتون عارضم که بنده انشا های مدرسه ام رو هم به زور می نوشتم تنها کاری رو که همیشه مطمئئئئئئئئئئن بودم که توش هیچ استعدادی ندارم نوشتن بوده اما الان احساس می کنم مجبورم بنویسم می فهمین مجبور!!!!خیلی ساله که بلاگ های مختلف رو می خونم اما هیچ وقت جرات نکردم که خودم یه بلاگ راه بندازم اما امروز توی یه لحظه احساس کردم که باید این کار رو شروع کنم که خدای ناکرده گوشه گلوم گیر نکنه و بلاگ ننوشته از دنیا برم نه حالا بقیه کارایی که می خواستم و کردم !!!!! بالاخره جونم و هزار تا آرزو ی نرسیده دارم